Friday, January 25, 2008






چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ

Thursday, January 24, 2008



Lay your head where my heart used to be
Hold the earth above me
Lay down on the green grass
Remember when you loved me

Come closer don't be shy
Stand beneath the rainy sky
The moon is over the rise
Think of me as a train goes by

Clear the thistles and brambles
Whistle 'Didn't He Ramble'
Now there's a bubble of me
And it's floating in thee

Stand in the shade of me
Things are now made of me
The weather vane will say...
It smells like rain today

God took the stars and he tossed 'em
Can't tell the birds from the blossoms
You'll never be free of me
He'll make a tree from me

Don't say good bye to me
Describe the sky to me
And if the sky falls, mark my words
We'll catch mocking birds

Lay your head where my heart used to be
Hold the earth above me
Lay down on the green grass
Remember when you loved me

Monday, January 21, 2008




I am a dark, twisted , hollow cloud today...

Monday, January 07, 2008


This guy goes to a psychiatrist and says, 'Doc, my brother's crazy, he thinks he's a chicken.' And the doctor says, 'Well why don't you turn him in?' and the guy says, 'I would, but I need the eggs.' Well, I guess that's pretty much now how I feel about relationships. They're totally irrational and crazy and absurd, but I guess we keep going through it because most of us need the eggs.
-Woody Allen ( Annie Hall)

Saturday, January 05, 2008






بايد اِستاد و فرود آمد بر آستان ِ دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به‌ گاه آمده ‌باشي دربان به انتظار ِ توست و


اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد


کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشي
آيينه ‌يي نيک ‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را
پيش از درآمدن
در خود نظری کني
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم ِ توست نه انبوهي‌ ِمهمانان
که آن‌جا


تو را


کسي به انتظار نيست
که آن‌جا


جنبش شايد


اما جُمَنده‌يي در کار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ کافورينه به کف نه عفريتان ِ آتشين‌گاوسر به مشت


نه شيطان ِ بُهتان‌خورده با کلاه بوقي‌ منگوله‌دارش


نه ملغمه‌ی بي‌قانون ِ مطلق‌های مُتنافي. ــ
تنها تو
آن‌جا موجوديت ِ مطلقي
موجوديت ِ محض


چرا که در غياب ِ خود ادامه مي‌يابي و غياب‌ات حضور ِ قاطع ِ اعجاز است


گذارت از آستانه‌ی ناگزيرفروچکيدن قطره‌ قطراني‌ست در نامتناهي‌ ظلمات


ــ دريغا


ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکارمي‌بود




ــشايد اگرت توان ِ شنفتن بود پژواک ِ آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشان‌های ِبي‌خورشيدــ
چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ


مي‌شنيدی
ــ کاش‌کي کاش‌کي


داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار


اما داوری آن سوی در نشسته است


بي‌ردای شوم ِ قاضيان. ذات‌اش درايت و انصاف هياءت‌اش زمان


ــو خاطره‌ات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد


بدرود!بدرود چنين گويد بامداد ِ شاعر


رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبارشادمانه و شاکر
از بيرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانه‌يي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِبرکه‌يي، ــ
من به هياءت ِ «ما» زاده شدم


به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگين‌کمان ِ پروانه بنشينم غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم تا شريطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِخويش معنا دهم
که کارستاني ازاين‌دست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است



انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود


توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن


توان ِ شنفت


نتوان ِ ديدن و گفتن


توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن


توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان


توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني


توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهاي يتنهايي تنهايي عريان
انسان دشواری وظيفه است

دستان ِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگرهر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را


رخصت ِ زيستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون آنک دَر ِ کوتاه ِ بي‌کوبه در برابر وآنک اشارت ِ دربان ِ منتظر! ــ
دالان ِ تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود


اما يگانه بود و هيچ کم نداشت



به جان منت پذيرم و حق گزارم


چنين گفت بامداد ِ خسته






Wednesday, January 02, 2008




در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهرة ويرانيست
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي؟
در شب اکنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظة باريدن را گوئي منتظرند
لحظه اي
و پس از آن، هيچ
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز مي ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
نگران من و تست
اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من
بگذار

و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش لبهاي عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد