Wednesday, June 14, 2006

Entry for June 14, 2006







اشك رازي است

لبخند رازي است

عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود

*قصه نيستم كه بگويي

نغمه نيستم كه بخواني

صدا نيستم كه بشنوي

يا چيزي چنان كه ببين

ييا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم

مرا فرياد كن

*درخت با جنگل سخن ميگويد

علف با صحرا

ستاره با كهكشان

و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ريشه هاي ترا يافته ام

با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام

و دست هايت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گريسته ام

براي خاطر زندگان

و در گورستان تاريك با تو خوانده ام

زيباترين سرودها رازيرا كه مردگان اين سال

عاشق ترين زندگان بوده اند
*دستت را به من بده

دست هاي تو با من آشناست

اي دير يافته! با تو سخن ميگويم

بسان ابر كه با توفان

بسان علف كه با صحراب

سان باران كه با دريا

بسان پرنده كه با بهار

بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا من

ريشه هاي تر يافته ام

زيرا كه صداي من

با صداي تو آشناست

No comments: