آیدا در آينه
لبانت
به ظرافت ِ شعر
شهوانيترين ِ بوسهها را به شرمي چنان مبدل ميکند که جاندار ِ غارنشين از آن سود ميجويد تا به صورت ِ انسان درآيد
و گونههايت
با دو شيار ِ مورّب
که غرور ِ تو را هدايت ميکنند و
سرنوشت ِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بيآنکه به انتظار ِ صبح
مسلح بوده باشم
و بکارتي سربلند ر ااز روسبيخانههاي ِ دادوستد سربه مُهر بازآوردهام
هرگز کسي اين گونه فجيع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زندگي نشستم
و چشمانات راز ِ آتش است
و عشقت پيروزيِ آدميست هنگامي که به جنگ ِ تقدير ميشتابد
و آغوشت اندک جائي براي ِ زيستن اندک جائي براي ِ مردن
و گريز ِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکي ِ آسمان را متهم ميکن
کوه با نخستين سنگها آغاز ميشود و انسان با نخستين درد
در من زنداني ِ ستمگري بود که به آواز ِ زنجيرش خو نميکرد ــ من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم
توفانها
در رقص ِ عظيم ِ تو
به شکوهمندي
نيلبکي مينوازند
و ترانه رگهايت آفتاب ِ هميشه را طالع ميکند
بگذار چنان از خواب برآيم که کوچههايِ شهرحضور ِ مرا دريابند
دستانت آشتي است و دوستاني که ياري ميدهند
تا دشمني
از ياد
برده شود
پيشانيات آينهئي بلند است تابناک و بلند، که خواهران ِ هفتگانه در آن مينگرند تا به زيبائي ِ خويش دست يابند
دو پرندهي ِ بيطاقت در سينهات آواز ميخوانند.تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد تا عطش آبها را گواراتر کند؟
تا در آئينه پديدار آئي عمري دراز در آن نگريستم
من برکهها و درياها را گريستم
اي پري وار ِ در قالب ِ آدمي که پيکرت جز در خُلوارهي ِ ناراستي نميسوزد!
ــحضورت بهشتيست که گريز ِ از جهنم را توجيه ميکند،دريائي که مرا در خود غرق ميکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم
و سپيدهدم با دستهايت بيدار ميشود